یک.
خیلی وقته مخاطب قرار ندادمت. ولی ببین. دارم خیلی جدی بهت می گم. اصلاً می تونی اسمش رو بذاری تهدید. دیگه حق نداری به خوابم بیای. چند شبه توی خواب میای سراغم. اون وقتی که توی بیداری صرفت کردم واست بس بود. حتی خیلییییی هم بیشتر از لیاقتت بود. پس دیگه به خوابم نیا تا بیداریمم تلخ کنی.
دو.
تلخم این روزا. اصلا انگار من فقط وقتِ تلخی هام وبلاگ نویسیم میاد. دوست دارم اصلاً وبلاگم به جای مداد رنگی بشه مداد سیاه.
سه.
دلم خیلی هوای ۱۶-۱۷ سالگیمو کرده. How I met your mother رو می بینین؟ شخصیت رابین به من خیلی وقتا خیلی شبیهه. واسم خیلی جالب بود یه دیالوگی که دیشب توی فیلم گفت. انگار از ذهن من کپی ش کرده بودن. گفت: دلم می خواد 16 ساله بشم. توی اون سن آسیب پذیر تر بودم و ذهنم باز تر بود. راحت تر بودم. به قول بارنی احمقانه س. اما منم همون احساسو دارم.
چهار.
امروز رفتم دیدن یه دوست که توی یه پارکی یه غرفه گرفته. حالِ گُهی من رو خیلی بهتر کرد. هیچوقت تصور نمی کردم یه دوست که بیشتر از سی سال از من بزرگتره بتونه انقدر حال و هوامو عوض کنه.
پنج.
دلم می خواد ساعت ها توی سکوت توی آغوش کسی که دوستش دارم بمون. ساکت و ساکن.
۱ و ۵ رو دوست داشتمممممممممم