-
پنج
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 15:52
خوشحالم که داری می آیی خواهر. من هم می توانم َ جمعِ خانواده َ داشته باشم...
-
چهار
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 17:34
از پشت عینک آفتابی همه چیز هم تیره نیست. این روزها روشنایی قلبت رو دیدم. وقتی چشمام می سوخت و ازشون اشک می اومد و مجبور بودم عینک آفتابی بزنم روشنایی قلبت رو توی صدات دیدم و تلاشی که برای خندوندن من می کردی. روشنایی قلبت رو توی صدای خنده ی خودم و احساس خوبی که بهم منتقل کردی دیدم. دیدن روشنایی قلبت، چشم نمی خواد.
-
سه
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 13:00
تویی که برایم نوشتی: گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را... دعا می کنم هر لحظه، که خودت بیایی و به شکوفه ها و باران سلام کنی.
-
دو
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 10:59
دیشب خواب دیدم نامزدم شده ای و آمده ای خانه ما مهمانی. همه خانواده بودند. حتی بابا هم بود. همه تحویلت می گرفتند. به اتاقم بردمت و بو.سی.د.مت. بوسه های غیر مجازِ الآنمان را خیلی به بوسهی مجازِ توی خوابم ترجیح می دهم.
-
یک
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 11:55
از امروز اینجا می نویسم. از همه چیز. از هر چیزی که فکرم رو مشغول کنه. از روزانه هام. از خاطره هام. از دلتنگی هام. از شادی هام. از دغدغه هام. اینجا روزهای رنگارنگ زندگیم رو می نویسم. روزهای روشن و روزهای تیره. روزهایی که رنگ های تند دارند و روزهای کمرنگ. از تنها بودنم. از روابطم. اینجا قرار نیست دفتر خاطرات من باشه. یه...