خب, یکم عزاداری کردم برای روح از دست رفته م. بعدم هیچی دیگه, خاک سردی میاره, سردیشو که آورد رفتم قرصا رو نصف کردم, از تو یخچال شیشه آبو برداشتم همونجوری با شیشه آب خوردم و قرصای نصفه رو دادم پایین. بهشون گفتم هی قرصا, شما لا اقل کارتونو درست انجام بدین. برین تو دلم و بازم خنده بیارین به لبم. قرصا رفتن پایین. الآن تو دلَمَن. دارن ذره ذره حل می شن. خوشحالم که عزاداریمو تموم کردم. باید یه غلطی می کردم خب. نمی شه که همش عزاداری. حتی اگه اون غلطی که کردم شروع قرصای افسردگی باشه. خب اعتراف می کنم که منم اونقدرا انعطاف پذیر نیستم. نتونستم مثل سرما خوردگی باهاش روبرو بشم. عجیب غریب شدم. این قرصا که حل بشن تو دلم, خودم می شم. می شم؟ آره. بسه دیگه شک. می شم.
یک.
خیلی تلاش کردم روز تولدم دلم نگیره. نشد. مگه آدم روز تولدش میشه که دلش بگیره؟ مگه آدم روز تولدش میشه که دلش نگیره؟
دو.
معلم رانندگی دوستم از من که به عنوان همراهش رفته ام می پرسه کی گواهینامه تو گرفتی؟ میگم خرداد 88. تنم مور مور میشه از بردن اسمش حتی.
سه.
خیلی از دستش ناراحتم. دستم رو می گیره و می بوسه. صورتم رو نمی بینه که چه بی تفاوتم. فراموش کردنش برام سخته. تصمیم گرفتم قلبم رو به روش ببندم. انگار دست خودمه. صورتم رو نمی بینه. دستم رو می بوسه و می بوسه و می بوسه. تا حالا انقدر نبوسیده. دلم هری می ریزه. نه, نمی خوام قلبم رو تمام و کمال بهش بدم. دیگه نمیدم.